.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۹→
بعدازمدت طولانی بلاخره خنده اشون تموم شد. دختره روش وبرگردوند وشروع کردبه نگاه محبت آمیز انداختن ولبخندای ملیح تحویل دادن به پسری که روبروش نشسته بود!
پوزخندی به دختره زدم وخیره شدم به نیکا...از بازوش نیشگونی گرفتم که باعث شد جیغشدربیاد...گفتم:توعروسی کردی من بهت گفتم لبت باد کرده؟فلان جات کبود شده؟فلان جات زخمه؟!!...بزنم لهت کنم؟چرا به من گیرمیدی؟!
چشمکی زد وگفت:من عروسی کردم ولی توکه هنوز عروسی نکردی!
وبدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده،از اون بحث بیرون اومد وباذوق گفت:وای دیاخره...بلاخره توام تونستی یکیوخرکنی!...اونم کی رو!ارسلان کاشی!بهترین وخوش تیپ ترین وخوش چهره ترین پسردانشگاه و!...با سراشاره ای به حسینی کرد وادامه داد:می بینم که خیلیم توخر کردنش موفق بودی...ببین چقدر روش تاثیر گذاشتی که زنگ زده خواهش والتماس به حسینی که تورو خدا به دیانا چیزی نگو!
خندیدم وگفتم:برو بابا!ارسلان کِی زنگ زد به حسینی؟
- وقتی تو هنوز نیومده بودی!...
- نه بابا ارسلان نبوده!
یه دونه زد توسرم وباخنده گفت:تومی دونی یامن؟!!!...وقتی حسینی پشت تلفن ارسلان ارسلان می کرد ننه قمر من که پشت خط نبوده،ارسلان بوده دیگه!...شخص مذکور کسی نمی تونه باشه جز ارسلان چون تنها حرف اونه که انقدر جلوی حسینی برو داره!متین همیشه میگه حسینی خیلی ارسلان ودوست داره وهرچی ازش بخواد نه نمیاره!...بعدم خانوم باهوش به نظرت اگه ارسلان زنگ نزده بود به حسینی انقدر لطیف باهات برخورد می کرد؟!...به خاطر گل روی ارسلان نبود همچین بهت کشیده می زدکه بچسبی به دیوار اعلامیه بشی!
لبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز نیکا گرفتم وخیره شدم به حسینی.
یهو تقه ای به درکلاس خورد که باعث شد بچه هاسکوت کنن...
آقای رحیمی از دفتردارای دانشگاه،وارد کلاس شد.با ورود اون حسینی به کسی که پشت خط بود گفت:مردم انقد زن ذلیل!...نوبری به خدا ارسلان...باشه پسر!به بابا سلام برسون...فعلا.
وگوشی وقطع کرد وبه سمت استاد رحیمی رفت.
با نیش باز ونگاه خیره حسینی رو دید می زدم.
عاشقتم ارسی...خیلی گلی!...قربونت بشم من الهی...خوده نازنینش بودکه نذاشت حسینی بزنم لهم کنه!...الهی...
به حسینی زل زده بودم وداشتم تودلم قربونه صدقه ارسلان می رفتم که باسقلمه ای که نیکا به بازوم زد،به خودم اومدم...به سمتش چرخیدم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می کنه.
بشکنی زد وبه حسینی اشاره کرد...شیطون گفت:دیدی؟!!!!...ارسلان بود!...وبا ذوق ادامه داد: خب حالا بشین واسم تعریف کن ببینم...چی شده؟به لبم اشاره کرد...فهمیدم دیشب یه اتفاقایی افتاده...زود،تند،سریع تعریف کن ببینم چی شده!
نیشم از این بناگوش تااون بناگوش بازشد وشروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات دیشب...
پوزخندی به دختره زدم وخیره شدم به نیکا...از بازوش نیشگونی گرفتم که باعث شد جیغشدربیاد...گفتم:توعروسی کردی من بهت گفتم لبت باد کرده؟فلان جات کبود شده؟فلان جات زخمه؟!!...بزنم لهت کنم؟چرا به من گیرمیدی؟!
چشمکی زد وگفت:من عروسی کردم ولی توکه هنوز عروسی نکردی!
وبدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده،از اون بحث بیرون اومد وباذوق گفت:وای دیاخره...بلاخره توام تونستی یکیوخرکنی!...اونم کی رو!ارسلان کاشی!بهترین وخوش تیپ ترین وخوش چهره ترین پسردانشگاه و!...با سراشاره ای به حسینی کرد وادامه داد:می بینم که خیلیم توخر کردنش موفق بودی...ببین چقدر روش تاثیر گذاشتی که زنگ زده خواهش والتماس به حسینی که تورو خدا به دیانا چیزی نگو!
خندیدم وگفتم:برو بابا!ارسلان کِی زنگ زد به حسینی؟
- وقتی تو هنوز نیومده بودی!...
- نه بابا ارسلان نبوده!
یه دونه زد توسرم وباخنده گفت:تومی دونی یامن؟!!!...وقتی حسینی پشت تلفن ارسلان ارسلان می کرد ننه قمر من که پشت خط نبوده،ارسلان بوده دیگه!...شخص مذکور کسی نمی تونه باشه جز ارسلان چون تنها حرف اونه که انقدر جلوی حسینی برو داره!متین همیشه میگه حسینی خیلی ارسلان ودوست داره وهرچی ازش بخواد نه نمیاره!...بعدم خانوم باهوش به نظرت اگه ارسلان زنگ نزده بود به حسینی انقدر لطیف باهات برخورد می کرد؟!...به خاطر گل روی ارسلان نبود همچین بهت کشیده می زدکه بچسبی به دیوار اعلامیه بشی!
لبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز نیکا گرفتم وخیره شدم به حسینی.
یهو تقه ای به درکلاس خورد که باعث شد بچه هاسکوت کنن...
آقای رحیمی از دفتردارای دانشگاه،وارد کلاس شد.با ورود اون حسینی به کسی که پشت خط بود گفت:مردم انقد زن ذلیل!...نوبری به خدا ارسلان...باشه پسر!به بابا سلام برسون...فعلا.
وگوشی وقطع کرد وبه سمت استاد رحیمی رفت.
با نیش باز ونگاه خیره حسینی رو دید می زدم.
عاشقتم ارسی...خیلی گلی!...قربونت بشم من الهی...خوده نازنینش بودکه نذاشت حسینی بزنم لهم کنه!...الهی...
به حسینی زل زده بودم وداشتم تودلم قربونه صدقه ارسلان می رفتم که باسقلمه ای که نیکا به بازوم زد،به خودم اومدم...به سمتش چرخیدم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می کنه.
بشکنی زد وبه حسینی اشاره کرد...شیطون گفت:دیدی؟!!!!...ارسلان بود!...وبا ذوق ادامه داد: خب حالا بشین واسم تعریف کن ببینم...چی شده؟به لبم اشاره کرد...فهمیدم دیشب یه اتفاقایی افتاده...زود،تند،سریع تعریف کن ببینم چی شده!
نیشم از این بناگوش تااون بناگوش بازشد وشروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات دیشب...
۱۱.۴k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.